قرآن وبی نیازی
مردی دوست داشت قرآن یاد بگیرد.اودر حفظ قرآن،رنج بسیار کشید اما هنوز مشتاق بود.از اهالی شهر ،سراغ قرآن خوان خوش آوازی را می گرفت.از خدا میخواست بهترین قرآن خوان ،استاد اوباشد.
در بغداد قرآن خوانی پیدا کردنزد اورفت .قرآن خوان در هر آیه ای که اوبرایش میخواست میگفت :«به گونه ای دیگر هم بخوان».مدتی گذشت چندین روش قرآن را خواندند.روزی پسر قرآن خوان به مرد گفت :«شرط قرآن خواندن پدر من این است
که برای هر عشری که می خواند ،دیناری به او بدهی»مرد قبول کرد،هرروز در عوض قرآن آموختن ،دیناری با کمال میل میداد.
مدتها گذشت مرد ،دیگر دیناری برای پرداختن نداشت غمگین شد.
پسر قرآن خوان اورا دید واحوالش را پرسید،سپس اورا به منزلش ،مهمان کرد مرد از ناراحتی غذا نمی خورد،پیرمرد به او گفت:
«دینارهای تو زیر آن فرش است.ما به آن نیاز نداریم همه ثروت ما قرآن است.ما قرآن را طوری آموختیم که فقط به خود قرآن نیاز مند باشیم.این دینارها را برای امتحان از توگرفته بودم حالا می توانی آنها را برداری».